غزل شمارهٔ ۱۹۹

اهل دل را به خرابات مغان ره ندهند
رخت تن را به سراپرده جان ره ندهند
سخن پیر مغان است که در دیر کسی
که سبک در نکشد رطل گران ره ندهند
خارج از هر دو جهان است خرابات آنجا
تا مجرد نشوی از دو جهان ره ندهند
ادب آن است که هر دل که بود منزل یار
هیچ اندیشه اغیار بدان ره ندهند
راه وحدت شنو از ناله مستان که چونی
قصه گویند و سخن را به زبان ره ندهند
راه سلمان به خرابات ندادند چه شد؟
همه کس را به خرابات مغان ره ندهند