غزل شمارهٔ ۱۲۳۹

ای خواجه تو عاقلانه می‌باش
چون بی‌خبری ز شور اوباش
آن چهره که رشک فخر فقرست
با ناخن زشت خویش مخراش
آن بت به خیال درنگنجد
بت‌ها به خیال خانه متراش
جمله بت و بت پرست چون اوست
غیر کل و جمله چیست جز لاش
نی فهم کنند خلق این را
نی دستوری که دم زنم فاش
این ماش برنج احولانست
ور نی نه برنج هست و نی ماش
پایان‌ها را کجا شناسند
چون پوشیدست رشک روهاش
گر می‌دزدی ز زندگان دزد
ای دزد کفن به شب چو نباش
اما ز قضاست مات من مات
هم حکم قضاست عاش من عاش
خامش که ز شب خبر ندارد
آن کس که به روز خورد خشخاش