غزل شمارهٔ ۲۹۲

ز آب مژگان هر شبی خرقه نمازی می‌کنم
سرو قدت را دعای جان درازی می‌کنم
در رسنهای دو زلف کافرت پیچیده‌ام
غازیم غازی، به جان خویش بازی می‌کنم
کمترینت بنده‌ام کت عاقبت محمود باد
سالها شد تا بدین درگه ایازی می‌کنم
خاک پایت شد سر من بر سر من می‌گذر
تا چو گرد از رهگذارت سرفرازی می‌کنم
رفتن این راه دشوارست و این ره رفتی است
دیگران رفتند و من هم کارسازی می‌کنم
جان قلبم لایق بازار سودای تو نیست
لاجرم در بوته دل جان گدازی می‌کنم
صد رهم راندی و می‌گردم به گردت چون مگس
باز خوان یک نوبتم تا شاهبازی می‌کنم
غمزه‌ات می‌ریخت خونم گفتمش از چیست؟ گفت:
بر تو رحم آمد مرا مسکین نوازی می‌کنم
گفتمش ناز و عتابت چیست؟ با اهل نظر
گفت: سلمان این ز فرط بی‌نیازی می‌کنم