غزل شمارهٔ ۳۱۵

سر کویش هوس داری، خرد را پشت پایی زن
درین اندیشه یکرو شو، دو عالم را قفایی زن
طریق عشق می‌ورزی خرد را الوداعی گو
بساط قرب می‌خواهی بلا را مرحبایی زن
چو آراید غمش خوانی که باید خورد خون آنجا
دلا تنها مخور خوان را به زیر لب صلایی زن
ز بازار خرد سودی، نخواهی دید جز سودا
بکوی عاشقی در شو، در عزلت سرایی زن
صبوح می پرستانست همین ساقی شرابی ده
سماع بینوایانست هان مطرب نوایی زن
مرا تیر تو سخت آید که بر بیگانگان آید
چو زخمی می‌زنی باری، بیا بر آشنایی زن
غمش دریای بی‌پایان و ما را دستگیری نه
گذشت آب از سرت سلمان چه پایی دست و پایی زن؟