قطعه شمارهٔ ۱۲۴

شاها از میان جان و دل بیگاه و گاه
من دعایت با دعای قدسیان پیوسته‌ام
با وجود ابر احسانت که بر من فایض است
راستی از منت دور فلک وارسته‌ام
ای خداوندی که رنگ و بوی بزمت چون بدید
گفت گل بر خود چه می‌خندی که اینجا دسته‌ام
درد چشمی ناگهانم خاست و اندر خانه‌ای
تنگ و تاری همچو چشم خویشتن بنشسته‌ام
کرده‌ام عادت به چشم و سر به درگاه آمدن
زان نمی‌آیم که چشمم بسته و من خسته‌ام
چشم‌های بنده از نادیدنت دیوانه‌ام
هر دو را زان روی چون دیوانگان بر بسته‌ام
دولتت بادا ابد پیوند و خود باشد چنین
بارها عقل این سخن در گوش گفت آهسته‌ام