قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان اویس

دارم آهنگ حجاز ، ای بت عشاق نواز
راست کن ساز ونوایی زپی راه حجاز
راز جان گوش کن از عود که ره یافته اند
محرمان حرم اندر حرم پرده یراز
پرده سازده امروز ، که خاتون حجاز
می دهد جلوه حسن از تتق عزت وناز
آفتاب طرب از مشرق خم می تابد
خیز ومی خورد که نکردند در توبه فراز
یا رخواهی که به شادی زدرت باز آید ؟
راه دل پاک کن وخانه دل را در باز
مرحبا می شنود پخته این ره ! زدر آ
بختی از سر در آ، نشنود الا آواز
پختگان بین شده از شوق ندابی دل وهوش
بختیان بین همه از صوت ندا در تک وتاز
عاشقان حرم از جام ندا سر مستند
مطربا این غزل از پرده عشاق نواز
ای بگرد حرمت طوفان کنان اهل نیاز !
عاشقانی به صفا راهروانی سر باز
چشمه نوش لبت بر لب کوثر خندان
آب چاه ز نخت بر چه زمزم طناز
گرد کوی تو کند کعبه همه عمره طواف
پیش روی تو برد قبله همه روزه نماز
باد قربان کمان خانه ابروی تو دل
خاصه آن دم که بود چشم خوشت تیر انداز
دست در حلقه موی تو اگر نتوان کرد
بر در کعبه کوی تو نهم روی نیاز
نیست سودای سر زلف تو کار همه کس
کین طریقی است خم اندر خم و دلگیر و دراز
می کشد راست چو زلف کج تو سر به بهشت
راه سودای تو کان پر زنشیب است و فراز
برو ای قافله باد و بیاور بویش
می دهم جان بستان و بده آنجا به جواز
باد صد جان مقدس بفدای نفسی
که صبا بوی اویس از یمن آرد به حجاز
ای دل از بادیه محنت عشقش جان را
به حریم حرم مرحمت شاه انداز
وارث سلطنت ملک کیان ، شاه اویس
شاه دین پرور دشمن شکن دوست نواز
آنکه از جرعه جام کرم مجلس اوست
ز امتلا همچو صراحی به فواق آمده باز
ای همایان شده در عرصه ملکت جبار!
وی پلنگان شده در رسته عدلت خراز
رای فیروز تو بر افسر خورشید نگین
عهد میمون تو بر دامن ایام طراز
بوده آغاز زمان تو ستم را انجام
گشته انجام عدوی تو امان را آغاز
چتر انصاف تو چون ظل همای اندازد
کبک در سایه او خنده زند بر شهباز
شد به بخت تو سر تخت مقام محمود
شد یقینم که تو محمودی و اقبال ایاز
خصم را تیغ تو در دم به زبان عاجز کرد
در زبان و دم شمشیر تو هست این اعجاز
گر به شاهی دگری مثل تو داند خود را
عقل داند به همه حال حقیقت ز مجاز
در زمان تو به جز دشمن جانت زکمال
نکشیدست کسی زحمتی از دست انداز
گه چو خورشید عنان بر جهت مشرق تاب
گه زمشرق برود بر طرف مغرب تازبه سنان
به بنان درگه بخشش رخ احباب افروز
درگه کوشش سر بدخواه افراز
طبل باز تو هر آنجا که به آواز آمد
نثر طایر کند از قله گردون پرواز
خسروا دور فلک هیچ نمی پردازد
به من خسته تو یک لحظه به حالم پرداز
آسمان خواهدم از خاک درت دور افکند
آفتابا نظری بر من خاکی انداز
درثبات قدمم صلب تر از کوه ولی
غم دوران زمان است غمی کوه گداز
به جز از غصه مرا نیست حریفی دلدار
به جز از ناله مرا نیست تدینی دم ساز
هر کس بر در تو رسمی و راهی دارد
من به بیراهیم از جمله اقران ممتاز
دوش پیر خرد از روی نصیحت می گفت
در دو بیتم سخنی خوش به طریق ایجاز
شد در آمد شدنت عمر به پایان سلمان
بیشتر زین به سر خان طمع دست میاز
تا به کی دست دراز کنی؟ اکنون وقت است
که به کنجی بنشینی و کنی پای دراز
کامرانیت چنان باد که در دور فلک
هیچ باقیت نماند به جز از عمر دراز