بخش ۶۶ - غزل

آمکه عمری چو صبا بر سر کویش جان داد
چه شود گر همه عمرش نفسی آرد یاد
در فراق تو چو بر نامه نهم نوک قلم
از نهاد قلم و نامه برآید فریاد
بیش چون صبح مدم دم که بدین دم چو چراغ
بنشستیم به روزی که کسی منشیناد
جز نفس نیست کسی را به برم آمد وشد
آه کو نیز به یکبارگی از کار افتاد
اشک خود را همه در کوی تو کردیم به خاک
عمر خود را همه بر بوی تو دادیم به باد
عاشق روی تو هست از همه رویی فارغ
بسته موی تو هست از همه بندی آزاد
چو بشنید از شکر گل چهره گفتار
ز بادامش روان شد دانه نار
چه سالی بد کان ماه دو هفته
همه روز از ملامت بود گرفته
همه روز آه بودی غمگسارش
همه شب اشک بودی در کنارش
به ناخن گه خراشیدی رخ گل
ز حسرت گه خروشیدی چو بلبل
گهی در خون کشیدی رخ چو ساغر
گهی لب را گزیدی همچو شکر
به غیر از غم نبودی دلپذیرش
بجز دندان بنودی دستگیرش
همه شب تا سحر ننهادی از غم
چو نرگس برگهای چشم بر هم
چو با آواز ایشان خوش برآمد
زمانی از در شادی در آمد
رقیبان بر نوای آن دو ناهید
چو دیدند آن نشاط و عیش خورشید
دو مه را بدره های سیم دادند
دو گل را برگها بر هم نهادند
به وقت عزمشان دامن گرفتند
بدان هر دو شکر گفتار گفتند:
شبست ای مطربان امشب بسازید
دل شه را به صوتی در نوازید
دمی گرم و لبی پر خنده دارید
رخی فرخ ، تنی فرخنده دارید
دم جان بخشتان جان می فزاید
نسیم وصلتان دل می گشاید
شکر بنواختی هر دم نوایی
رهی برداشتی هر دم ز جایی
شکر بر عود هر دم عاشقانه
زدی بر آب رنگی از ترانه
صنم در پرده دل راز می گفت
به نظم این قصه با شهناز می گفت:
مرا هوای خرابات و ناله چنگست
علی الدوام برین یک مقام آهنگ است
نوای عیش من از چنگ راست می گردد
خوشا کسی که نوایش همیشه از چنگ است
بیا بیا و غمت را برون بر از دل من
که جم شد غم بسیار و جای غم تنگ است
چه غم ز ناله و اشکم ترا که شام و سحر
نشاط نغمه چنگ و شراب گلرنگ است
ز اشک و ناله چه خیزد به مجلسی که درو
مدام خون صراحی و ناله چنگ است؟
به چین زلف دلم رفت و می رود جان نیز
ولیک راه دراز است و مرکبم لنگ است
ترا از آن چه که آیینه مه و خورشید
گرفته همچو عذرت ز آه من زنگ است
تو چون سپر بلندی و من چو خاک نژند
میان ما و تو ای جان هزار فرسنگ است