غزل شمارهٔ ۱۹۲

آخر به لو‌ح آ‌ینهٔ اعتبار ما
چیزی نوشتنی‌ست یه خط غبارما
بزم از دل‌گداخته لبریز می‌شود
مینا اگرکنند زسنگ مزارما
آتش به دامن است‌کف دست بی‌بران
راحت مجوز سایهٔ برگ چنار ما
ما وسراغ مطلب دیگرچه ممکن است
درچشم‌ ما شکست ضعیفی غبارما
نقش قدم ز خاک‌نشینان حیرت است
امید نیست واسطهٔ انتظار ما
تمثال ما همان نفس واپسین بس ست
آیینه هرنفس ننمایی دچارما
تمکین به سازخنده مواسا نمی‌ کند
ازکبک می‌رمد چو صداکوهسار ما
غیرت ز بس‌که حوصله سامان شرم بود
خمیازه هم قدح نکشید از خمار ما
رنگ بهار، خون شهید از حناگذشت
این‌گل‌که‌کرد تحفهٔ دست نگار ما
چون‌شمع قانع‌ایم بهٔک داغ ازاین چمن
گل بر هزار شاخ نبندد بهار ما
سر برنداشتیم زتسلیم عاجزی
زانو شکست آینهٔ اختیار ما
ای بی‌خودی بیا‌که زمانی زخود رویم
جز ما دگرکه نامه رساند به یار ما
گفتم به دل‌: زمانه چه درد زگیرودار
خندید وگفت‌: آنچه نیاید به‌کار ما
بی‌مدعا ستمکش حیرانی خودیم
بیدل به دوش‌کس نتوان بست بار ما