غزل شمارهٔ ۲۴۰

نبود به غیر نام تو ورد زبان ما
یک حرف بیش نیست زبان در دهان ما
چون شمع دم زشعلهٔ شوق تومی‌زنیم
خالی مباد زین تب‌گرم استخوان ما
عرض فنای ما نبود جز شکست رنگ
چون شعله برگریز ندارد خزان ما
گرد رمی به روی شراری نشسته‌ایم
ای صبر بیش از ازین نکنی امتحان ما
از برگ و ساز قافلهٔ بیخودان مپرس
بی‌ناله می‌رود جرس‌کاروان ما
می‌خواست دل ز شکوهٔ خوی تو دم‌زند
دود سپندگشت سخن در دهان ما
ما معنی مسلسل زلف تو خوانده‌ایم
مشکل‌که مرگ قطع‌کند داستان ما
چون سیل بیخودانه سوی بحر می‌رویم
آگه نه‌ایم دست‌که دارد عنان ما
ما را عجوز دهر دوتاکرد از فریب
زه شد به تارچرخ ز سستی‌کمان ما
از طبع شوخ این همه در بندکلفتیم
بستند چون شراربه سنگ آشیان ما
آه از غبار ماکه هواگیر شوق نیست
یعنی به خاک ریخته است آسمان ما
بیدل هجوم‌گریهٔ ما را سبب مپرس
بی‌مقصد است‌کوشش اشک روان ما