غزل شمارهٔ ۳۸۴

دل از خمار طلب خون کن و شراب طلب
جگر به تشنه‌لبی واگذر و آب طلب
ز عافیت نتوان مژدهٔ‌گشایش یافت
به دل شکستی اگرهست فتح باب طلب
مترس از غم ناسور ای جراحت دل
به زلف یار بزن دست و مشک ناب طلب
مباش همچوگهر مرده رنگ این دریا
نظر بلندکن و همت حباب طلب
محیط در غم آغوش بیقراری توست
دمی چو سیل در این دشت اضطراب طلب
قدم به وادی فرصت زن و مژه بردار
بهار می‌رود ای بیخبر شتاب طلب
لباس عافیت از دهر اگر هوس داری
ز ماهتاب‌کتان و حریر از آب طلب
شبی چو شبنم‌گل صرف‌کن به بیداری
سحر برآر سر و وصل آفتاب طلب
هزار جلوه در آغوش بیخودی محواست
جهان شعورطلب می‌کند تو خواب طلب
ببند پرده به چشم و دلت ز عیب‌کسان
گشادکار خود از بند این نقاب طلب
نیاز و ناز همان درد و صاف یک قدحند
چوپای او سر ما هم از آن رکاب طلب
دل گداخته بیدل نیاز مژگان کن
طراوت چمن عمر از این سحاب طلب