غزل شمارهٔ ۴۱۰

زاهد،‌که‌بادش‌، آفت ایمان شکست و ریخت
تا شیشه بشکند دل مستان شکست و ریخت
شب با سواد زلف‌تو زد لاف همسری
صبحش‌به‌سنگ‌تفرقه‌دندان‌شکست‌ و ریخت
بر دیده سپهر نشاند ابروی هلال
نعل‌سمند او که‌ به‌جولان شکست و ریخت
آن خار خار جلوه‌ که ماییم و حسرتش
در چشم ‌آرزو همه مژگان‌ شکست و ریخت
اشکی‌که در خیال تو از دیده ریختم
صد گوهر آبگینهٔ‌ عمان شکست‌ و ریخت
عیش زمانه از اثر گفتگو گداخت
رنگ بهار نالهٔ مرغان شکست و ریخت
تا کی به سعی اشک توان جمع ساختن
گرد مراکه‌سخت پریشان‌شکست‌و ریخت
بر سنگ می‌زد آینه‌ام شیشهٔ خیال
دیدم که رنگ چهره ی ‌امکان شکست‌ و ریخت
سامان روزی از عرق سعی مشکل است
یعنی درآبرو نتوان نان شکست و ریخت
اشکم به‌دوش هر مژه صد چاک بست ورفت
این‌تکمه یارب از چه‌گریبان شکست‌و ریخت
مانند نقش پا به‌ گل عجز خفته‌ایم
بر ما هزار آبله باران شکست و ریخت
بیدل به کار رفع خماری نیامدیم
مینای‌ما همان‌عرق‌افشان‌شکست و ریخت