غزل شمارهٔ ۴۵۹

غلغل صبح ازل از دل عالم برخاست
کاتش‌ افتاد در بن ‌خانه ‌و آدم برخاست
خلقی از دود تعین به جنون ‌گشت علم
شمعهاگل به سر از شوخی پرچم برخاست
صنعتی داشت محبت‌که ز مضراب نفس
صد قیامت به خروش آمد و مبهم برخاست
نه همین اشک چکید ازمژه وخفت به خاک
هرچه افتاد ز چشم تر ما،‌ کم برخاست
جوهر عقل درین ‌کارگه هوش‌ گداز
دید خوابی که چو بیدار شد ابکم برخاست
بال افسرده به تقلید چه پرواز کند
مژه بیهوده ز نظارهٔ مقدم برخاست
عهد نقش قدم و سایه به عجز است قدیم
گر به‌گردون رسم از خاک نخواهم برخاست
فکر جمعیت دلها چقدر سنگین بود
آسمانها ته این بارگران خم برخاست
تاب یکباره برون آمدن از خوبش‌ کراست
شمع برخاست ازین محفل وکم‌کم برخاست
خاک خشکی به سر مزرع ما ریختنی ‌ست
ابر چون‌ گَرد ازین بادیه بی‌غم برخاست
کس ندانست ازین بزم کجا رفت سپند
دوش با ناله دلی بود که توأم برخاست
گرد جولان توام لیک ندرد طاقت
آنقدر باش که من نیز توانم برخاست
به چه امید کنون پا به تعلق فشریم
تنگ‌شد آن‌همه این خانه‌که دل هم برخاست
چون سحر بیدل از اندیشهٔ هستی بگذر
از نفس هرکه اثر یافت ز عالم برخاست