غزل شمارهٔ ۴۷۵

به خوان لذت دنیاگزند بسیار است
ترنجبینی اگر هست بر سر خار است
به باد رفتهٔ ذوق فضولییم همه
سر هوا طلبیها حباب دستار است
عنان وحشت مجنون ماکه می‌گیرد
ز فرق تا به قدم‌گردباد چین‌دار است
به پاس راحت دل این‌قدر زمینگیریم
خیال آبله ضبط عنان رفتار است
به محفلی‌که دل احیای معرفت دارد
لب خموش چراغ مزار اظهار است
غم تحیرحسن قبول باید خورد
نه هرکه آینه پرداخت باب دیدار است
به وادیی‌که مرا داغ انتظار تو سوخت
به چشم نقش قدم خاک نیز بیدار است
نگاه اگر به خیال توگردن افرازد
مژه بلندی انگشتهای زنهار است
وفا ستمکش ناموس ناتوانایی‌ست
به پای هرکه خورد سنگ بر سرم باراست
کشیده سعی هوس رنج دشت ودرورنه
رهی‌که پای تو نسپرده است هموار است
حیاکنید به پیری زوانمود طرب
سحر چوآینه‌گیرد نفس شب تار است
چه ممکن است ز افتادگی‌گذشتن ما
که خوابناک ضعیفیم و سایه دیوار است
به این‌گرانی دل بیدل از من مأیوس
صدا اگر همه گردد بلندکهسار است