غزل شمارهٔ ۵۱۰

دل‌ مضطرب یأس ‌و نفس ناله به‌ چنگ است
دریاب‌ که خون رگ ساز تو چه رنگ است
تا راه سلامت سپری محو عدم باش
آسودگی شیشه همان در دل سنگ است
آیینه به صیقل زن اگر حوصله خواهی
در قلزم تحقیق صفای تو نهنگ است
هر گه مژه واشد چو شرر رفته‌ای از خویش
از چشم به هم بسته شتاب تو درنگ است
دل تا به کی از ضبط نفس آب نگردد
بر سنگ‌ هم از جوش‌ شرر قافیه تنگ است
از وحشت این بزم به عشرت نتوان زیست
هرچند چراغانش‌کنی پشت پلنگ است
ایمن مشو از خواهش خون ناشده در دل
موجی‌که به ‌گوهر نخزیده ‌ست نهنگ است
ای ناله مبادا به خیالم روی از خویش
چون ‌اشک دماع ‌تپشم شیشه به ‌چنگ است
در یاد توام نیست غم ازکلفت امکان
گردی ‌که بود در ره‌ گلشن همه رنگ است
آنجا که فضولی رم نخجیر مراد ست
از کیش‌ ادب ‌آن ‌که نجسته‌ست ‌خدنگ است
کفری بتر از غفلت خودبینی ما نیست
در عالم دین‌پیشگی آیینه فرنگ است
بیدل شررم نازتعین چه فروشد
ما و سرتسلیم‌که‌عمری‌ست به‌سنگ است