حکایت شمارهٔ ۳۸

یکی بر سر راهی مست خفته بود و زمام اختیار از دست رفته عابدی بر وی گذر کرد و در آن حالت مستقبح او نظر کرد جوان از خواب مستی سر بر آورد و گفت
اذا مَرّوا بِاللغو مَرّوا کراماً . .
اگر من ناجوانمردم به کردار
تو بر من چون جوانمردان گذر کن
دریای فراوان نشود تیره به سنگ
عارف که برنجد تنک آب است هنوز
ای برادر چو خاک خواهی شد
خاک شو پیش از آن که خاک شوی