حکایت شمارهٔ ۱۲

خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته بود درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین به آسمان پیوسته
عجب که دود دل خلق جمع مینشود
که ابر گردد و سیلاب دیده بارانش
گر تتر بکشد این مخنّث را
تتری را دگر نباید کشت
چنین شخصی که یک طرف از نعت او شنیدی دراین سال نعمتی بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی گروهی درویشان از جور فاقه به طاقت رسیده بودند آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند سر از موافقت باز زدم و گفتم
تن به بیچارگی و گرسنگی
بنه و دست پیش سفله مدار
پرنیان و نسیج بر نااهل
لاجورد و طلاست بر دیوار