غزل شمارهٔ ۸۶۷

که شود به وادی مدعا بلد تسلی منزلت
که نبست طاقت هرزه دوقدمی برآبله محملت
نه تکلف تک و تاز کن نه تلاش دور و دراز کن
ز گشاد یک مژه ناز کن به هزار عقدهٔ مشکلت
تو کم از غبار سحر نه‌ای به تردد آن همه نم مکش
که‌گذشته‌ای ز جهات اگر عرق جبین نکند گلت
به‌کتاب دانش این و آن مکن آنقدر سبقت روان
که دمد زپشت و ر‌خ ورق خط شبههٔ حق و باطلت
ز سواد کارگه صور به غبار نقب‌ گمان مبر
تو به شرط آن‌که‌کنی نظر همه عینک آمده حایلت
قدمت به ‌کنج ادب شکن در ناز خیره‌سری مزن
ستم است جرأت ما و من چو نفس کند به در از دلت
چوشکست‌کشتی‌ات از قضا به محیط‌گم شو و برمیا
که مباد غیرت سوختن فکند چوتخته به ساحلت
زحریر و اطلس‌ کروفر به قبا رجوع هوس مبر
که به خویش تا فکنی نظر ز دو سوست زخم حمایلت
اگر اهل جود وکرامتی بگشاکفی به شکفتنی
که سحر طواف چمن‌کند ز تبسم لب سایلت
همه جا جمال تو جلوه‌گر همه سو مثال تو در نظر
به تأملی مژه بازکن‌ که نسازد آینه غافلت
ادبم‌ کجا مژه واکند که حق تحیّر ادا کند
دو جهان‌گرفته هجوم دل ز نگاه آینه مایلت
ز شکوه برق غرور تو که شود حریف‌ حضور تو
همه جا نگاه ضعیف ما مژه می‌کشد به مقابلت
به تسلی دل چاک ما که رسد ز بعد هلاک ما
که شکسته برسر خاک ما پری ازتپیدن بسملت
به جهان شهرت علم و فن اگر این‌ بود اثر سخن
نرسد خروش قیامتی به صریر خامهٔ بیدلت