غزل شمارهٔ ۸۸۳

خواری ‌ست به هرکج‌ منش از راست‌ روان بحث
بر خاک فتد تیر چو گیرد به‌کمان بحث
گویایی آیینه بس است از لب حیرت
حیف است شود جوهر روشن ‌گهران بحث
تمکین چقدر خفت دل می‌کشد اینجا
کز حرف بد و نیک ‌کند کوه ‌گران بحث
با تیشه چرا چیره شود نخل برومند
با خم شده قامت مکن ای تازه‌جوان بحث
ماتمکدهٔ علم شمر مدرسه کانجاست
انصاف به خون غوطه‌زن و نوحه‌کنان بحث
گر بیخردی ساز کند هرزه ‌زبانی
بگذارکه چون شعله بمیرد به همان بحث
آن‌کیست‌که گردد طرف مولوی امروز
یک تیغ زبان دارد و صد نوک سنان بحث
از جوش غبار من و ما عرصهٔ امکان
بحری‌ست‌ که چیده‌ست ‌کران تا به ‌کران بحث
دل شکوهُ آن حلقهٔ‌ گیسو نپسندد
هرچندکند آینه با آینه‌دان بحث
با خصم دل تیغ بود حجت مردان
زن شوهر مردی‌ که‌ کند همچو زنان بحث
بیدار شد از نالهٔ من غفلت انصاف
گرداند به حیرت ورق خواب‌ گران بحث
جمعیت‌گوهر نکشد زحمت امواج
بیدل به خموشان نکنند اهل زبان بحث