غزل شمارهٔ ۱۰۶۱

هیهات دم بازپسین عرض ادب برد
رشک نفسم سوخت‌ که نام تو به لب برد
بر عالم فطرت‌ دل بی‌درد ستم کرد
نشکستن این شیشه قیامت به حلب برد
فرصت نرسانید به مقصد نفسم را
این شمع پیام سحری داشت‌ که شب برد
ای غنچه دودم تنگی دل مغتنم انگار
زبن غمکده هرگاه الم رفت طرب برد
فریاد که بی‌ مطلبی پیش نبردم
همت خجلم‌ کرد ز جایی ‌که طلب برد
چون شمع به بیماری دل ساخته بودم
فرصت به تکلف عرقی‌ کرد که تب برد
قاصد، نشوی منفعل لغزش مستان
خواهد همه جا نامهٔ ما برگ عنب برد
درد طلب عشق در آفاق‌ که دارد
کم نیست‌ که لیلی غم مجنون به عرب برد
گر ‌مرگ نمی‌بود غم خلق‌ که می‌خورد
صد شکر که اینجا همه‌کس روز به شب برد
این آدم وحوا شرف نسبت هستی است
بیدل نتوان پیش عدم نام نسب برد