غزل شمارهٔ ۱۱۳۵

تو شمشیر حقی هر کس ز غفلت با تو بستیزد
همان د رکاسه ی سر خون او را گردنش ریزد
به ‌هرجا در رسد آوازهٔ ‌کوس ظفر جنگت
همه‌گر شیر باشد زهره‌اش چون‌آب می‌ریزد
غبار موکبت هرجا نماید غارت آهنگی
حسود از بی‌پر و بالی به دوش رنگ بگریزد
ببالد آفتاب اقتدار از چرخ اقبالت
به فرق دشمن جاهت فلک خاک سیه بیزد
دعای بیدلان از حق امید این اثر دارد
که یارب آتش از بنیاد اعدای تو برخیزد