غزل شمارهٔ ۱۲۶۶

کسی ‌که نیک و بد هوشیار و مست بپوشد
خدا عیوب وی از چشم هر که هست بپوشد
به دستگاه نشاید وبال بخل کشیدن
حذر کنید از آن آستین ‌که دست بپوشد
بهار رنگ تماشاست الوداع تعلّق
غبار نیست ‌که چشمت دمی ‌که جست بپوشد
تلاش موج جنون است نارسیده به ‌گوهر
عیوب آبله‌پایان همین نشست بپوشد
کمال پر نگشاید به کارگاه دنائت
هوا بلندی خود در زمین پست بپوشد
ترحمی‌ است به نخجیر اگر کمان‌کش ما را
سزد که چشم به وقت‌ گشاد شست بپوشد
حیا به ضبط نگه مانع خیال نگردد
گمان مبر ره شوق ‌آنکه چشم بست بپوشد
ز وهم جاه چه موهاست در دماغ تعیّن
غرور چینی این انجمن شکست بپوشد
گل بهشت شود غنچه بهر بوس دهانت
لب تو زاهد اگر عیب می‌پرست بپوشد
به طعن بیدل دیوانه سربرهنه نیایی
مباد کفش ز پا برکند به دست بپوشد