غزل شمارهٔ ۱۳۶۲

بی‌نیازان برق‌ربز بحر و بر برخاستند
درگرفتند آتشی‌ کز خشک و تر برخاستند
بسکه در طبع غناکیشان توقع محو بود
دامن ‌افشان چون غبار از هر گذر برخاستند
پهلوانی بود اگر واماندگان زین انجمن
یک‌عصا چون‌شمع‌از شب تا سحر برخاستند
دعوی ‌آزادگی‌ کم ‌نیست ‌گر زین دشت و در
گردبادی چند دامن برکمر برخاستند
سرنگونی‌ کاش می‌بردند از شرم شکست
این علمها خاک بر فرق از ظفر برخاستند
از مزاج خلق غافل ذوق افسردن نرفت
یکقلم از خواب بالین زبر سر برخاستند
گریه هم اینجا ز نومیدی وفا با کس نکرد
شمعها پر بی‌دماغ چشم تر برخاستند
از تلاش آسودگان دل جمع‌ کردند از جهات
همچو موج از پا نشستند و گهر برخاستند
ترک تعظیم رعونت کن که عالی‌ همتال
تا قدم برگردن افشردند سر برخاستند
آبیار نخلهای این ‌گلستان شرم بود
تا کمر در گل فرو رفتند اگر برخاستند
کس ‌درین محفل دمی چند انتظار ما نبرد
آه از آن یاران ‌که از ما پیشتر برخاستند
قید جسم افزود بیدل وحشت آزادگان
درخور بند از زمین چون نیشکر برخاستند