قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - در ستایش امیر دیوان میرزا نبی خان فرماید

آن کیست که باز آمد و در بزم نظر کرد
جان و دل ما از نظری زیر و زبر کرد
آن برق یمانست‌که افتاد به خرمن
یا صاعقه‌یی بود که بر کوه ‌گذر کرد
خیزید و بگیرید و بیارید و بپرسید
زان فتنه که ناگاه سر از خانه بدر کرد
نی هیچ مگویید و مپویید و مجویید
من یافتم آن شعبده ‌کان شعبده‌گر کرد
آن‌یار منست‌ آن و همانست‌ و جز این نیست
صدبار چنین‌کرد و فزون‌کرد و بتر کرد
این است همان یار که هر روز دو صد بار
ناکرده یکی‌کار ز نوکار د‌رکرد
گه‌آمد و گه خست و گهی ‌رفت و گهی ‌بست
گه ساز سفرکرد و گه آهنگ حضرکرد
گه‌صلح وگهی جنگ وگهی نوش و گهی نیش
گه شد ز میان بی‌خبر و گاه خبر کرد
گاه از بر من رفت و دو صد نوع دغل باخت
گه بر سر من آمد و صدگونه حشر کرد
گه خادم و گه خائن و گه دشمن و گه دوست
گه دست به خنجر زد و گه سینه سپر کرد
گه‌ گفت نیم خادم و صدگونه قسم خورد
گه گفت نیم چاکر و صد شورش‌ و شر کرد
گه خانه‌نشین گشت و گهی خانه نشان داد
گه‌ خون ز رخم شست و گهی خون به ‌جگر کرد
گه رفت به اصطبل و گهی‌‌ گشت نمدپوش
گاهی ز قضا شکوه وگاهی ز قدرکرد
گاهی به فلان برد امان گاه به بهمان
گاهی به علی تکیه و گاهی به عمر کرد
از فضل امیرالامراء آمد و این بار
از بوسئکی چند لبم پر ز شکرکرد
یک روز چو بگذشت به ره دخترکی دید
مانند سگ عوعو زد و آهنگ قمرکرد
گاهی ز پی هدیه ز من شعر و غزل خواست
گاهی طلب جامه و آویزگهرکرد
گه موی سر زلف فرستاد به معشوق
وانرا ز گرفتاری خود نیک خبر کرد
گه نقل فرستاد وگهی جوزی بوان
گه بهر عرایض طلب‌ کاغذ زر کرد
گه نعل فکند از پی معشوق در آتش
گه زآتش عشقش‌ دل خود زیر و زبر کرد
گه شد به منجم ز پی ساعت تزویج
گه مشت به حمدان زد و نفرین به پدر کرد
گه خواست صد اندر صد و گه خواند عزیمه
گه از پی تحبیب دو صد فکر دگر کرد
گه‌گفت خداکاش مرا چشم نمی‌داد
کاو دید و دلم را هدف تیر خطر کرد
گه‌گفت مرا از همه آفاق دلی بود
دیدار نکویان دلم از دست بدر کرد
گه‌ گفت ‌که دیوانه شوم‌ گر نشد این ‌کار
وندر رخ من خیره چو دیوانه نظر کرد
من‌ گاه پی تسلیه‌ گفتم مکن این‌ کار
هشدار کزین حادثه بایست حذر‌ کرد
عشق چه و کشک چه و پشم چه فرو هل
وسواس تو عرض من و خون تو هدر کرد
رو جان پدر جلق زن و دلق به سر کش
هر دم به بتی دست نشاید به کمر کرد
خندید که این جان پدر جان پدر چند
هر چیز به من کرد همین جان پدر کرد
این جان پدر از وطن افکند مرا دور
این‌ جان پدر بین ‌که چه بر جان پسر کرد
قا آنیا تن زن و انصاف ده آخر
با یار خود اینقدر توان بوک و مگر کرد
من یار تو باشم تو به کارم نکنی میل
یزدان دل سختت مگر از روی و حجر کرد
این ‌گفت و خراشید رخ از ناخ‌ و پاشید
اشکی که به یک رشحه زمین را همه تر کرد
گفتم چکنم نیست مرا برگ عروسی
خود حاضرم ار هیچ توانی خر نر کرد
برتافت زنخدان مرا با سرانگشت
وندر رخ من ژرف نگاهی به عبر کرد
گفتا تو عروس منی ای خواجه بدین‌ حسن
کز روی تو زنگی به شب تار حذر کرد
خر گایم و نر گایم و آنگاه چنین زشت
ویحک که ترا بار خدا این همه خر کرد
گویند حکیمی تو که آباد شود فارس
خرتر ز تو آن کس که تو را نام بشر‌ کرد
گفتم به خدا هرچه‌‌ کنم فکر نیارم
کاری‌ که توان بر طلب سیم ظفر کرد
گفتا نه چنینست به یک روز توانی
یزدان نه مگر شخص ترا زاهل هنر کرد
شعری دو سه در مدح امیرالامرا‌ گوی
میری ‌که ترا صاحب این جاه و خط‌ر کرد
گفتم‌که من این قصه نگارم به علیخان
کش بار خدا پاک دل و نیک سیر کرد
شعر از من و سور از تو و سیم از کرم میر
نصرت ز خدایی که معانی به صور کرد
تا صورت این حال دهد عرضه بر میر
میری ‌که خدایش به سخا نام سمر کرد
گفتاکه نکوگفتی و تحقیق همین بود
وین ‌گفتهٔ حق در دل من نیک اثر کرد
محمود بود عاقبت میر که دایم
از همت او کشته‌ آمال شمر کرد
قاآنی ازین نوع سخن گفتن شیرین
بالله‌که توان‌ کام تو پر درّ و گهر کرد