قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱ - د‌ر ستایش شاهزاد‌هٔ رضوا‌ن و ساد‌ه حسنعلی میرزا طاب ثراه ‌گوید

صباح عید که شد باغ و راغ عطرآمیز
طرب به مجمرهٔ روح گشت عنبربیز
ز چاه دلو برون شد دو اسبه یوسف مهر
به رغم اخوان در مصر چرخ ‌گشت عزیز
سحاب ‌گشت ز تقطیر ژاله ‌گوهربار
نسیم شد ز مسامات ابر بحرانگیز
به ‌چنگ‌ مطرب ‌خوش نغمه‌ساز عشرت‌ساز
به دست ساقی ‌گلچهره جام می لبریز
هم از ترنم آن‌ گوش هوش لحن‌ آموز
هم از ترشح این ذوق عقل عیش‌آمیز
زمین چو دکهٔ صباغ ‌گشته رنگارنگ
هوا چو طبلهٔ عطار گشته عنبربیز
دمن ز رنگ شقاق چنانکه عرصهٔ جنگ
ز خون خصم ملک‌زادهٔ پلنگ‌آویز
ابوالشجاع حسن شه‌ که از نهگ حسام
هزار دجلهٔ خون آورد به دشت ستیز
تهمتنی‌که ز الماس‌گون بلارک‌ او
هنوز عرصهٔ ‌کافردزست مرجان‌خیز
ز خاک دشت و غار و ز نشر خون عدوش
گیاه سرخ دمد تا به روز رستاخیز
ز رمح خطی او مصر و شام در زنهار
ز تیغ طوسی او هند و روم در پرهیز
فنای خوشهٔ بخل از چه از نوایر جود
بلای خرمن عمر از چه از بلارک تیز
زمان عدل وی و جور باد در چنبر
زمین ملک وی و خوف آب در پرویز
به‌گاه بزم هوا خواه بذل او قاآن
به روز رزم لگدکوب قهر او چنگیز
به نزد شوکت او چرخ در حساب طسوج
به نزد همت او بحر در شمار قفیز
زهی ز شکّر شکرت مذاق جان شیرین‌ا
چنانکه از شکرافشانی شکر پرویز
تو سنجری و تو را تاج آفتاب افسر
تو خسروی و تو را خنگ آسمان شبدیز
ز خون خصم چه‌کاریزهاکه جاری شد
ز بحر تیغ نهنگ‌افکن تو درکاریز
ز خنجر تو چنان کار دین گرفته طراز
که کعبه حسرت اسلام دارد از پاریز
سمند عزم تو را حلقهٔ هلال رکاب
عروس بخت تو را ملک روزگار جهیز
شکفته‌رویی تو شکر آورد ز شرنگ
ترش‌جبینی تو حصرم آورد ز مویز
هر آنکه رخت به رضوان‌کشد ز درگه تو
چنان بودکه به بتخانه رو نهد ز حجیز
ز خنجر تو شود فتنه از جهان زایل
بدان مثابه‌که رفع صدع از گشنیز
به ‌غیر سبزه‪ی تیغت که سرخ‌روست ز خون
کسی ندیده شقایق برآید از شملیز
دلت به‌ گاه‌ کرامت محیط لؤلؤزای
کفت به وقت سخاوت سحاب‌گوهرریز
به عزم سیر ثریا اگر ز عرصهٔ خاک
زند به پهلوی یکران تیزتک مهمیز
ز چار چنبر نعلش به نیم لحظه‌ کند
فلک ملاحظه چار بدر در پرویز
دو هفته بیش که از اهتزاز باد بهار
هوای باغ شود مشک‌بیز و عطرآمیز
به‌طیش جیش ‌خزان اوج فوج‌موج سحاب
بدان صفت‌که به خوارزم لشکر چنگیز
به سوی ملک ملکشه ز طوس موکب شاه
نهاد رو چو الب ارسلان به عزم ستیز
وزان سپس سوی ترشیز باره راند چنانک
به ملک فارس اتابک به شهر مصر عزیز
شد از حلاوت الطاف شه ز شوری بخت
مذاق خصم ترش‌روی تلخ در ترشیز
به فتح بارهٔ تربت دوباره بارهٔ شاه
ز خاک ملگ نشابورگشب‌گردانگیز
کنون نوید بشارت رسد ز هاتف غیب
که ناگزیر عدو رو نهد به راه‌گریز
هماره تا که بم و زیر چنگ و بربط را
گذر بود به نشابور و زابل و نیریز
به زیر حکم تو بادا مخالفان را سر
ز مرز و بوم هری تا به ساحت خرخیز