قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۸ - و لی فی‌المدیحه

آن خال سیه بر لب جان‌پرور جانان
خضریست سیه‌جامه به سرچشمهٔ حیوان
در سینهٔ من یاد غمش یونس و ماهی
در خاطر من نقش شکن رخش یوسف و زندان
دل در طلبش آب حیاتست و سکندر
سر در قدمش تحفهٔ مورست و سلیمان
باز از پی آشفتگی اهل وفا کرد
بر ماه رخ آشفته دوگیسوی پریشان
گفتی به سر گنج مقیمست دو افعی
یا در کف بیضای کلیمست دو ثعبان
ای سینهٔ مجروح مرا زخم تو مرهم
ای خاطر افکار مرا درد تو درمان
هاروت فسونساز بود در چه بابل
یا خال دلاویز تو در چاه زنخدان
از صفحهٔ رخسار تو سر زد خط مشکین
یا باد صبا غالیه‌سا شد به‌گلستان
گویند نروید ز نمکزارگیاهی
روییده چرا از نمکین لعل تو ریحان
رویت ختن و نرگست آهوست عجب نیست
کز نافه شد آهوی ختن غالیه‌افشان
در سینه‌کشیدم ز جهان پای به دامن
کز دست فراق تو برم سر به‌ گریبان
افروختم از مجمرهٔ سینه شراری
کافروخت نمش خاک بلا بر سر طوفان
گاه از الم دوری دلدار به حسرت
گاه از ستم‌ گنبد دوار در افغان
گه مشعله افروختم از آه به‌گیتی
گه زلزله انداختم از ناله به‌گیهان
ناگاه یکی مژده‌رسان آمد وگفتا
کای سوده‌تن از حادثه بر بستر حرمان
برخیزکه شد روی زمین ساحت ارژنگ
بر‌خیز که شد ملک جهان روضه رضوان
برخیز که شد ساحت چین عرصهٔ خاور
برخیز که شد دشت ختن ملک خراسان
برخیزکه برخاست ز جا عیش در آفاق
برخیز که بنشست ز پا فتنه به دوران
برخیز و بخوان آیت منشور صدارت
از ناصیهٔ صدر قضا قدر قدرشان
برخیز و ببین خلعت میمون وزارت
در پیکر جان‌پرور عباس قلیخان
صدری که کشد کلک درّر سلک شریفش
بر نسخهٔ احکام قضا سرخط بطلان
در خوی رود از شرم دلش بحرکه دایم
بر چهرهٔ او آب زند ابر ز باران
یا درّ و گهر وام کند ز ابر که آرد
از بهر نوال‌کرمش مخزن شایان
در همت او شرک بود وصف تناهی
در دولت او کفر بود نسبت پایان
لطفش نه چنان آب‌گهر برده‌ که بارد
از شرم به عمان پس ازین ابر به نیسان
گر داشت چنین آصف بالله نمی‌برد
اهریمن انگشتر ز انگشت سلیمان
هرجا که صریر قلم او کشد آهنگ
گردون سر و پا گوش شود بر چه به فرمان
آز وکرمش مرده و انفاس مسیحا
خلق و نعمش مائده و موسی عمران
گردون ز ازل ساخت یکی نغز مجله
تا بر شرف خویش ‌کند دعوی برهان
توقیع قضا و قدرش زد به حواشی
فتوی به خرد برد که این نسخه فرو خوان
چون دیدکه توقیع وقیع تو برو نیست
ناخوانده برافکنده ز کف منکر و غضبان
کاین ‌باطل و هر محضر دیگر که بر او نیست
از خامهٔ دستور ملک سر خط عنوان
تا داغ و لای تو بر او نقش نگیرد
مشکل‌که شود نطفه جنین در دل زهدان
چونان‌که ز لاحول سراسیمه شود دیو
در عهد تو از نام ‌گله ‌گرگ هراسان
از داد توکز اوست ممالیک مزین
از عدل توکز اوست اقالیم‌گلستان
هم حادثه را آب دو صد ساله به‌ کوزه
هم نایبه را توشهٔ سی ساله در انبان
جز ذات خداوندکه لایدرک ذاته
بر رای تو سری نبود در خورکتمان
در چنبرهٔ امر تو نُه چنبرهٔ چرخ
مانندهٔ‌ گویی‌ که فتد در خم چوگان
در واهمه‌ات هرچه بجز شبههٔ تشکیک
درحافظه‌ات هرچه بجز نسبت نسیان
چون چشم حسود از حسد جاه توگرید
از موجهٔ هر قطره زند طعنهٔ طوفان
بر کوهه یکران چو کند جلوه جمالت
ناهید کشد زمزمهٔ ماه به کوهان
ای صدر قدر قدرکه‌کلک تو ستاند
چون تیغ جهانسوز ملک باج ز خاقان
کلک تو و شمشیر ملک هر دو به تاثیر
این ناظم دولت بود آن ناصر ایمان
آن ‌کان ‌گهر باشد و این مخزن یاقوت
آن تُنگ شکر باشد و این معدن مرجان
هم صفحه ز ماهیت آن تزکیهٔ هند
هم عرصه ز خاصیّت این‌ کوه بدخشان
صدرا برت آن‌کس‌که متاع هنر آرد
شکر سوی بنگاله برد زیره به ‌کرمان
قاآنی و مدح تو خهی فکرت باطل
نعت نبی مرسل و اندیشهٔ حسان
تا نیست برون آنچه درآید به تخیل
از مسالهٔ ممتنع و واجب و امکان
اعدای تو را عمر ابد باد ولیکن
با فاقه و فقر و الم و محنت زندان
احباب تو را زندگی خضر ولیکن
با دولت و عیش و طرب و گشت گلستان