قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۹ - و له فی المدیحه

گشودی زلف قیرآگین جهان را قیروان‌کردی
نمودی چهر مهرآیین زمین را آسمان‌کردی
قمر آوردی از گردون به شاخ نارون دستی
گهر دزدیدی از عمان نهان در ناردان‌ کردی
یکی‌گردنده‌کوهی را لقب سیمین‌سرین دادی
یکی باریک ‌مویی را صفت لاغرمیان ‌کردی
بدان فتراک‌گیسو نرم‌نرمک پای دل بستی
وزان‌شمشیر ابرو اندک‌اندک قصد جان کردی
دو پرچین‌کردی‌از شبل‌به‌گرد یک‌گلستان‌گل
وزان ‌برچین پرچینم نژند و ناتوان‌کردی
نمودی چهره ماه آسمان را زآستان راندی
گشودی غنچه‌گنج شایگان را رایگان‌کردی
دو جلباب ‌ازشب‌ مشکین ‌فکندی‌ بر مه‌و پروین
و یا دربارهٔ ماچین دو برج از قیروان‌کردی
ز غم چون شام تاریکست روز روشنم تا تو
شب تاریک را بر روز روش سایبان ‌کردی
ز چین‌گیسوی‌مشکین فکندی رخنه‌ام در دین
جزاک ‌الله خیراً کز زره کار سنان‌ کردی
ز بس نامهربانی با من ای آرام جان‌کردی
فلک را با همه نامهربانی مهربان‌کردی
نگارا دلبرا یارا دلاراما وفادارا
خجل زین نامهابادی که ما را بی‌نشان‌کردی
پری بگریزد از آهن تو ای ماه پری‌چهره
چرا یکپاره آهن را نهان در پرنیان‌ کردی
سرینت ازکمر پیدا میانت درکمر پنهان
به‌ نقدت‌ کوه‌ سیمی‌ هست‌ اگر مویی‌ زیان کردی
فکندی بر سرین از پس دو بویا سنبل مشکین
به نام زورقی را کز دو لنگر بادبان ‌کردی
در اول ارغوانم را نمودی زعفران وآخر
ز خون دیده و دل زعفرانم ارغوان کردی
سیه‌شد رویت ‌از خط‌ وین ‌خطا زان‌ زلفکال سر زد
که صد ره در سیه‌ کاری مر او را امتحان ‌کردی
چه دهقانی که‌ گه در زعفرانم ارغوان ‌کشتی
چه صبّاغی‌ که گاه از ارغوانم زعفران کردی
نگفتم زلف تو دزدست ازکیدش مباش ایمن
ازو غافل شدی تا یک طبق‌ گوهر زیان ‌کردی
کس از هندو شود ایمن‌که بسپارد بدو گوهر
بتا بس سادیی‌کاو را امین خودگمان‌کردی
سیاهی خانه‌کن را اختیار انجمن دادی
غرابی راهزن را رهنمای کاروان کردی
نه‌این‌زلفت‌همان‌هندو که‌دل‌دزدیدی‌از هرسو
کجا دیدی امانت زو که او را پاسبان‌ کردی
نه‌این‌زلفت ‌همان رهزن ‌که می‌زد راه مرد و زن
چه‌موجب شدکه او را خازن‌گنج روان‌کردی
نه‌ این ‌زلفت ‌همان ‌زنگی‌کش از رومست‌ دلتنگی
چه‌شدکآوردی‌و در مرز رومش‌مرزبان کردی
نه‌این‌زلفت ‌همان‌کافرکه ‌بردی ‌دین‌و دل یکسر
چه شد کاندر حریم‌کعبه او را حکمران کردی
نه این زلفت همان شیطان که خصمی داشت با ایمان
چه‌شد کادم‌صفت زینسال‌به‌“‌یثش‌رایگال کردکا
نه این زلف همان زاغی کزو ویرانه هر باغی
چه شدگان زغ را بر باغ عارض باغبان‌کردی
گره کردی چو مشت پهلوانان زلف مشکین را
به صد نیرنگ و فن افتاده‌یی را پهلوان‌کردی
الا ای زلف خم در خم چرایی اینچنین در هم
چه‌شدکامروز با ما هم‌ز نخوت‌سرگران‌کردی
گهی بر مه زدی پهلو گهی با گل گرفتی خو
گه‌از چنبرنمودی‌گو گه‌از چین صولجان‌کردی
ز بس چین وگره داری به تن مانا زره داری
خدنگ‌کین‌بزه‌داری‌از آن‌قد چون کمان کردی
نه ماری از چه برگنج لآلی پاسبان‌گشتی
نه زاغی از چه‌بر شاخ صنوبر آشیان ‌کردی
نه طاووسی چرا بر ساحت جنت قدم سودی
نه شیطانی چرا بر روضهٔ رضو‌ان مکان ‌کردی
تو خود یک‌ مشت مو افزون نیی ای زلف حیرانم
که چون ‌از بوی‌جان‌پرور جهان‌را بوستان کردی
همانا نافهٔ چینی نهفتی زیر هر چینی
و یا آهوی تاتاری به هر تاری نهان‌کردی
ز مویی اینچنین بویی مرا بالله شگفت آید
سیه ‌زلفا مگر جیب ‌و بغل پرمشک ‌و بان‌کردی
کجا اسغفرالله‌ مشک‌ و بان ‌این ‌بوی و این ‌نکهت
سیه زلفا گمانم آستین پر ضیمران کردی
نه‌هرگز حاش لله ضیمران ‌این‌طیب‌و این‌طیبت
سیه زلفا یقین جا در بهشت جاودان‌کردی
معاذالله بهشت جاودان این راح و این راحت
سه زلفا مگر الفت تو با حور جنان کردی
علی‌الله عارض ‌حور جنان ‌این‌زیب‌ و این ‌زینت
سیه زلفا مگر روح‌القدس را میهمان‌کردی
نیاید از دم روح‌القدس این طیب طوبی‌لک
که از یک‌بوی ‌جان‌پرور جهانی شادمان‌ کردی
سیه‌زلفا تو خود برگو چه‌کردی تا شدی مشکین
که من ‌اینها که ‌بسرودم نه این کردی نه آن کردی
ولیکن برده‌ام بویی‌ که این بو از چه شد پیدا
چرا سبسته‌گویم‌کاینچنین یا آنچنان‌کردی
نهانی رشوتی دادی نسیم صبح را وز او
غباری عاریت از درگه فخر زمان‌ کردی