غزل شمارهٔ ۱۶۲

چنان غم تو به آزار جان ما گستاخ
که با رخ تو کند خوی آشنا گستاخ
قبای ناز چو پوشی بعد ازین یاد آر
که می گشاد کسی بند این قبا گستاخ
نهال قد تو را رشک شاخ گل گفتم
به شاخ گل نوزد بعد ازین صبا گستاخ
به عشق ساده رسد محرمی، نه عقل فضول
کجاست قرب ادب پیشه و کجا گستاخ
ادب ز من طلبد شوخ آشنا رویی
که از تبسم او می شود حیا گستاخ
از آن سبب در بیکانه کوفت حسن غیور
که با کرشمه ی او هست آشنا گستاخ
عطای دوست شرابی دهد که از آن آمد
گناه پیشه به هنگامه ی جزا گستاخ
در آن مقام که از ناز حسن دلگیر است
از این مترس که بیگانه ای، در آ گستاخ
نیافت ره به حریم یگانگی عرفی
که همتش به ادب بود، مدعا گستاخ