غزل شمارهٔ ۲۷۹

هر جا که هست او غمزه زن، آن غمزه آیین می برد
دل می دهد، جان می چکد، سر می رود، دین می برد
از وعده گاه وصل او، هر شام تا غمخانه ام
آرام در خون می تپد، امید تمکین می برد
کز باد عیش آباد وصل، آمد نسیم مژده ای
کز خون دل گل می دهد، وز روی غم چین می برد
گر یار شادی هست دل، هر گه که نامش می برم
بهر چه غم را هر زمان، صد گونه نفرین می برد
خیزد دعایی از لبم ، کز معبد ناقوسیان
با خلوت حسن قبول، آشوب آئین می برد
عرفی دهد جان را ز جا، تلقین کند بهر صنم
کین سست پیمان ناگهان، زین حلقه بی دین می برد