غزل شمارهٔ ۳۱۰

عیدی چنین، که زاهد، اندوه دین ندارد
ناید ز دل که ما را، اندوهگین ندارد
مردم به عید قربان، در عیش و من به حسرت
کان حسرت شهادت، عیدی چنین ندارد
صورت نبسته فرهاد، کارش، وگر نه شیرین
گو یک نفس که گلگون، در زیر ران ندارد
کافرتر است زاهد، از برهمن، ولیکن
او را بت است در سر، در آستین ندارد
در خلوت ار به جاه است، این عرض و طول طاعت
باور کنم که زاهد، خود را بر این ندارد
آن ها که دانی ای دل، از زاهدان بی دین
ظاهر مکن به عرفی، کو نیز دین ندارد