غزل شمارهٔ ۳۶۲

بیا که نغمه گشایان نفس به نی بستند
پیاله را به لب شیشه های می بستند
دلی که مایهٔ آزادگیست، بی دردان
به ذوق سلطنت روم و ری بستند
فسانه ها که به بازیچه روزگار سرود
کسان به مسند جمشید و تاج کی بستند
بیا به ملک قناعت که دردسر نکشی
ز قصه ها که به همت فروش طی بستند
دلم به فصل خزان زاد و در بهاران مرد
ببین که کی در هستی گشاد و کی بستند
چو یاسمین خود ای باغ وصل خندان باش
که بلبلان تو دست خزان و دی بستند
کلید توبه خریدم برای قفل بهشت
ولی چه سود که دستم به جام می بستند
بگو ز عرفی مجنون به لیلی ای محرم
که بر اسیر تو راه طواف حی بستند