غزل شمارهٔ ۱۳۸۹

محوگریبان ادب‌کی سر به هر سو می‌زند
موج‌گهر از ششجهت بر خویش پهلو می‌زند
واکردن مژگان ادب می‌خواهد از شرم ظهور
اول دراین گلشن بهار از غنچه زانو می‌زند
زبن باغ هرجا وارسی جهل است با دانش طرف
بلبل به چهچه‌گرتند قمری به‌کوکو می‌زند
تا چرخ و انجم ثابت است از خلق آسایش مجو
اندیشهٔ داغ پلنگ آتش به آهو می‌زند
تا آمد و رفت نفس می‌بافت وهم پیش و پس
ماسوره چون بی‌رشته شد بیرون ماکو می‌زند
پست و بلند قصر ناز از هم ندارد امتیاز
آن چین مایل از جبین پهلو بر ابرو می‌زند
شکل دویی پیدا کنم تا چشم بر خود واکنم
هر سور‌هٔ تمثال من آیینهٔ او می‌زند
داغم مخواه ای انتظار از تهمت افسردگی
تا یاد نشتر می‌کنم خون در رگم هو می‌زند
یا رب‌ کجا تمکین فرو شد کفهٔ قدر شرر
آفاق‌ کهسارست و سنگم بر ترازو می‌زند
بیدل گران افتاده است از عاجزی اجزای من
رنگی‌ که پروازن دهم چون شمع بر رو می‌زند