غزل شمارهٔ ۱۴۴۳

ناتوانی باز چون شمعم چه افسون می‌کند
می‌پرد رنگ و مرا از بزم بیرون می‌کند
بیش از آن‌کان پنجهٔ بیباک بربندد نگار
سایهٔ برک حنا برمن شبیخون می‌کند
خلق ناقص این‌کمالاتی‌که می‌چیند به هم
همچو ماه نو حساب‌ کاهش افزون می‌کند
تا ابد صید دو عالم‌گر تپد در خاک و خون
بهلهٔ ناموس از دستش‌ که بیرون می‌کند
هر دماغی را به سودای دگر می‌پرورند
آتش این خانه دود از موی‌ مجنون می‌کند
پایهٔ اقبال عزت خاص قدر صبح نیست
تا نفس باقی‌ست هرکس سیر گردون می‌کند
ای بداندیش از مکافات عمل ایمن مباش
وضع شیطان آدمی را نیز ملعون می‌کند
درخور افسوس از این میخانه ساغر می‌کشم
دست‌ بر هم سودن اینجا چهره ‌گلگون می‌کند
فطرت‌دون هم زر و سیمش‌کفیل‌عبرت است
مالداری خواجه را سرکوب قارون می‌کند
فکر خود خمخانهٔ رازست اگر وامی‌رسی
سر به زانو دوختن ناز فلاطون می‌کند
موی پیری بس که در سامان تجهیز فناست
تا کفن‌ گردد سفید ایجاد صابون می‌کند
می‌رسد آخر زسعی آمد ورفت نفس
باد دامانی‌ که فرش خانه واژون می‌کند
تا غباری درکمین داربم آسودن کجاست
خاک مجنون در عدم هم یاد هامون می‌کند
بیدل از فهم تلاش درد غافل نگذری
دل به صد خون جگر یک آه موزون می‌کند