غزل شمارهٔ ۱۴۹۷

ماضی ومستقبل این بزم حیرت حال بود
شخص از خود رفته در آیینه‌ها تمثال بود
سوختن همچون سپند از ننگ ایجادم رهاند
ورنه هستی برلب عرض نفس تبخال بود
بسکه یاس ناتوانی در مزاجم ریشه‌کرد
بر زبان خامه حرف مدعایم نال بود
هرقدر بر جا فسردم وحشتم سامان‌گرفت
چون غبار رنگ در ساز شکستم بال بود
غیر حسرت از جهان جستجوگردی نکرد
کاروان ما نگاه واپسین دنبال بود
خلق را در تیرباران هجوم احتیاج
آبرو تا بود وقف چشمهٔ غربال بود
هرکجا فال شکفتن زد بهار غنچه‌اش
صبح از ایجاد تبسم چین روی زال بود
بی‌نصیبان چشم درگرد دو رنگی باختند
ورنه حسنش را سواد هردو عالم خال بود
غیر را در دل شکوه عشق‌ گنجایش نداد
خانهٔ خورشید از خورشید مالامال بود
جلوهٔ عیش و الم یکسر به موهومی گذشت
عمر را کیفیت تصو‌یر ماه و سال بود
ماجرای سایه از خورشید هم روشن نشد
رفتنم از خویش، یا، زان جلوه استقبال بود
بیدل از بیدردی روز وداعت سوختم
سینه می‌کندی چه می‌شد گر زبانت لال بود