غزل شمارهٔ ۱۵۵۰

دل جهان دیگر از رفع‌ کدورت می‌شود
خانه از رُفتن زیارتگاه وسعت می‌شود
پاس خواب غفلت از منعم حضور فقر برد
بر بنای سایه بی‌دیواری آفت می‌شود
شمع را انجام‌کار از تیر‌ه ورزی چاره نیست
عزت این انجمن آخر مذلت می‌شود
ضبط موج است آنچه آب گوهرش نامیده‌اند
حرص اگر اندک عنان‌گیرد قناعت می‌شود
زینهار ایمن مباش از شامت وضع غرور
سرکشی چون زد به‌گردن طوق لعنت می‌شود
ازجنون ما و من بر زندگی دقت مچین
چون نفس تنگی‌ کند صبح قیامت می‌شود
محرم‌معنی‌نه‌ای‌،‌فرصت‌شمار وهم باش
شیشهٔ از می تهی پامال ساعت می ‌شود
پیشتر از صبح‌، یاران در چمن حاضر شوید
ورنه‌ گل تا لب گشاید خنده قسمت می‌شود
از تنکرویان تبرا کن ‌که با آن لنگری
چون در آب افتد وقار سنگ خفت می‌شود
حاضران آنجا که بر خلق تو دارند اعتماد
گربگویی حیف عمررفته غیبت می‌شود
خاک‌ گردم تا برآیم ز انفعال ما و من
ورنه هرچند آب می‌گردم خجالت‌ می‌شود
مفت این عصر است بیدل‌ گر میان دوستان
گاه‌گاهی دید و وادیدی به دعوت می‌شود