غزل شمارهٔ ۱۶۲۰

از کشمکش‌ کف تو می لاله‌گون ‌کشید
دامن کشیدن تو ز دستم به خون کشید
پر منفعل دمید حبابم درین محیط
جیبم سری نداشت ‌که باید برون‌ کشید
بیش ازدمی به همت هستی نساخت صبح
باری‌ست انفعال که نتوان فزون کشید
نیک و بد جهان هوس آهنگ جان‌کنی‌ست
ما را صدای تیشه به این بیستون کشید
قد خمیده ضامن رفع خمار کیست
تا کی توان می از قدح‌ سرنگون‌ کشید
چشمت به عالم دگر افکند طرح ناز
از ساغری‌ که می‌کشد آخر جنون ‌کشید
عریان تنی رسید به داد جنون من
تا دامنم ز زحمت چندین فنون‌ کشید
موهومی ام ز تهمت ایجاد بازداشت
مشق عدم قلم به خط کاف و نون کشید
آخر شکست چینی دل بر ترنگ زد
موی نهفته سر ز خمیرم ‌کنون ‌کشید
دست شکسته‌ام گل دامان یار کرد
نقاشم انتقام ز بخت نگون‌کشید
بیدل سواد نامه سیاهی نداشتم
خطی چو سایه بر ورقم طبع دون ‌کشید