غزل شمارهٔ ۱۷۴۸

می گریزد از ما و ما قوامش داریم
زن زنانش آریم کش کشانش آریم
می دود آن زیبا بر گل و سوسن‌ها
گو بیا ما را بین ما از آن گلزاریم
می کند دلداری وان همه طراری
حق آن طره او که همه طراریم
دام دل بگشاییم بوسه زو برباییم
تا نپندارد که ما تهی گفتاریم
هوش ما چون اختر یار ما خورشیدی
زین سبب هر صبحی کشته آن یاریم
گر بگوید فردا از غرور و سودا
نقد را نگذاریم پا بر این افشاریم
بحر او پرمرجان مشرب محتاجان
تا بود در تن جان ما بر این اقراریم
هر چه تو فرمایی عقل و دین افزایی
هین بفرما که ما بنده و اشکاریم
ای لبانت شکر گیسوانت عنبر
وی از آن شیرینتر که همی‌پنداریم
ساربان آهسته بهر هر دلخسته
کن مدارا آخر کاندر این قطاریم
اندر این بیشه ستان رحم کن بر مستان
گر نی ما چون شیریم هم نی چون کفتاریم
هین خمش کان مه رو وان مه نازک خو
سر بپوشد چون ما کاشف اسراریم
با همو گوید سر خالق هر مخبر
ما هنوز از خامی سخت ناهمواریم