غزل شمارهٔ ۱۷۳۶

نیست بی‌شور حوادث آمد و رفت نفس
کاروان موج دارد از شکست خود جرس
باغ امکان را شکست رنگ می‌باشد کمال
ای ثمر گر فرصتی داری به کام خویش رس
تا توانی پاس آب روی سایل داشتن
خودفروشی های احسان به‌ که ننمایی به کس
ای عدم آوازه قید زندگی هم عالمی‌ست
بیضه ‌گر بشکست‌، چون ‌طاووس رنگین ‌کن ‌قفس
مشت خونی هرزه‌گرد کوچهٔ زخم دلیم
حسرت است‌اینجا بجز عبرت چه‌می گردد عسس
دستگاه سفله‌خویان مایهٔ شور و شر است
خالی از عرض طنینی نیست پرواز مگس
چون به آگاهی رسیدی‌ گفت و گوها محو کن
نیست منزل جز بیابان مرگی شور جرس
بی‌غباری نیست هرجا مشت خاکی دیده‌ایم
شد یقین ‌کز بعد مردن هم نمی‌میرد هوس
چون‌ حبابم ‌بیدل از وضع‌ خموشی ‌چاره نیست
صاحب آیینه را لازم بود پاس نفس