غزل شمارهٔ ۱۷۴۱

خودسر ز عافیت به تکلف برید و بس
آهی‌ که قد کشید به دل خط‌ کشید و بس
راه تلاش دیر و حرم طی نمی‌شود
باید به طوف آبلهٔ پا رسید و بس
جمعی‌ که در بهشت فراغ آرمیده‌اند
طی‌ کرده‌اند جادهٔ دشت امید و بس
دل با همه شهود ز تحقیق پی نبرد
آیینه آنچه دید همین عکس دید و بس
ناز سجود قبلهٔ توفیق می‌کشیم
زین‌ گردنی‌ که تا سر زانو خمید و بس
محمل‌کشان عجز، فلکتاز قدرتند
تا آفتاب سایه به پهلو دوید و بس
عیش بهار عشق ز پهلوی عجز نیست
در باغ نیز، شمع‌ گل از خویش چید و بس
ما را درین ستمکده تدبیر عافیت
ارشاد بسمل است‌ که باید تپید و بس
هیهات راه مقصد ما وانموده‌اند
بر جاده‌ای‌ که هیچ نگردد پدید و بس
خواندیم بی‌تمیز رقمهای خیر و شر
از نامه‌ای که بود سراسر سفید و بس
رفع تظلم دم پیری چه ممکن است
هرجا رسید صبح‌ گریبان د‌رید و بس
بیدل پیام وصل به حرمان رساندنی‌است
موسی برون پرده ندیدن شنید و بس