غزل شمارهٔ ۱۸۶۶

نشسته‌ای ز دل تنگ بر در تصدیع
دمی‌که واشود این قفل عالمیست وسیع
به خویش گر نرسی آنقدر غرابت نیست
که سرکشیده‌ای از کارگاه صنع بدیع
طلب ز هرچه تسلی شود غنیمت‌گیر
به جوع می‌مکد انگشت خوبش طفل رضیع
قیامت است طمع ز امتلا نمی‌میرد
که تا به حلق رسیده است می‌خورد تشنیع
چه غفلت است که چون شمع گل به سر باشی
به زیر تیغ نشستن ندارد این تقطیع
به‌گرد قاصد همت رسیدن آسان نیست
ز مقصد آنطرفش برده گامهای وسیع
بدون خاک حضور یقین نشد روشن
چراغ نقش قدم داشت این بساط رفیع
بقا فنا به‌ کنار و فنا بقا به بغل
همین ربیع و خریفست هم خریف وربیع
ز شرم چشم‌ گشودن به ‌بارگاه حضور
عرق تو آینه پرداز تا بریم شفیع
پس از تأمل بسیار شد عیان بیدل
که علت است تفاوتگر مطاع و مطیع