غزل شمارهٔ ۲۱۱۸

سحر کیفیت دیدار از ایینه پرسیدم
به حیرت رفت چندانی ‌که من هم محو‌ گر‌دیدم
به ذوق وحشتی از خود تهی‌ کردم جهانی را
جنون چندین نیستان‌ کاشت تا یک ناله دزدیدم
به عریانی خیالم ناز چندین پیرهن دارد
سواد فقر پرورده‌ست یکسر در شب عیدم
ز افسون نفس بر خود نبستم تهمت هستی
شعاعی رشته پیدا کرد بر خورشید پیچیدم
ندامت در خور گل ‌کردن آگاهی است اینجا
کف افسوس گردید آنقدر چشمی که مالیدم
نی این محفلم از ساز عیش من چه می‌پرسی
به صد حسرت لبی وا کردم اما ناله خندیدم
به شوخی ‌گردشی از چشم تصویرم نمی‌آید
که من در خانهٔ نقاش پیش از رنگ گردیدم
ز آتش‌ گل نکرد افسانهٔ یأس سپند من
تپیدن با دلم حرف وداعی داشت نالیدم
نه آهنگی ‌است نی سازم نه انجامی نه آغازم
به فهم خویش می‌نازم نمی‌دانم چه فهمیدم
اگر خود را تو می‌دانم و گر غیر تو می‌خوانم
به حکم عجز حیرانم چه تحقیق و چه تقلیدم
چراغ حسرت دیدار خاموشی نمی‌داند
تحیر ناله بود اما من بیهوش نشنیدم
ندانم سایهٔ سرو روان کیستم بیدل
به رنگی رفته‌ام از خود که پنداری خرامیدم