غزل شمارهٔ ۲۱۹۱

نفس را بعد ازین در سوختن افسانه می‌سازم
چراغی روشن از خاکستر پروانه می‌سازم
به فکر گوهر افتاده‌ست موج بیقرار من
کلید شوق از آرام بی‌دندانه می‌سازم
خیال مصرع یکتایی‌اش بی‌پرده می‌گردد
به مضمونی‌ که خود را معنی بیگانه می‌سازم
نی‌ام آیینه اما در خیالش صنعتی دارم
که تا نقش تحیر می‌کشم بتخانه می‌سازم
سرا پا خار خارم سینه چاک طرهٔ یارم
به جسمم استخوان تا صبح‌ گردد شانه می‌سازم
محبت در عدم بی‌نشئه نپسندد غبارم را
همان‌گرد سرت می‌گردم و پیمانه می‌سازم
رم لیلی نگاهان ‌گرد تعمیر جنون دارد
چو وحشت در سواد چشم آهو خانه می‌سازم
عقوبتها گوارا کرد بر من بی پر و بالی
قفس چندان‌که تنگی می‌نماید دانه می‌سازم
دما‌غ طاقتی ‌کو تا توان ‌گامی ز خود رفتن
سرشکی ناتوانم لغزشی مستانه‌ می‌سازم
سر و برگ تسلی دیده‌ام وضع‌ عبارت را
برای یکمژه خواب اینقدر افسانه می‌سازم
به‌کام عشرتم گر واگذاری حاصل امکان
دو عالم می‌دهم برباد و یک دیوانه می‌سازم
مبادا بیدل آن‌گنجی‌که می‌گویند من باشم
مرا هم روزگاری شد که با وبرانه می‌سازم