غزل شمارهٔ ۲۲۳۱

از شوق تو ای شمع طرب بعد هلاکم
جوشد پر پروانه ز هر ذرهٔ خاکم
بیتابی من عرض نسب‌نامهٔ مستی است
چون موج می از سلسلهٔ ریشهٔ تاکم
دود نفس سوخته‌ام طرهٔ یار است
کآن را نبود شانه بجز سینهٔ چاکم
تهمت‌کش آلایش هستی نتوان شد
چون عکس ز تردامنی آینه پاکم
آهم‌، شررم‌، اشکم و داغم‌، چه توان کرد
چون شمع درین بزم به صد رنگ هلاکم
ای همت عالی‌نظران دست نگاهی
تا چند برد پستی طالع به مغاکم
گردم چمن رنگ نبالد چه خیال است
عمری‌ست که در راه تمنای تو خاکم
چون غنچه ز شوق من دیوانه مپرسید
گل نیز گریبان شده از حسرت چاکم
خاشاک به ساحل رسد از دست رد موج
از تیغ اجل نیست درین معرکه باکم
از بال هما کیست‌ کشد ننگ سعادت
بیدل ز سر ما نشود سایهٔ ما کم