غزل شمارهٔ ۲۲۴۲

مزرع تسلیم ادب حاصلم
سر نکشد گردن آب و گلم
موج ‌گهر نیستم اما ز ضعف
آبله‌ گل‌کرده ره منزلم
خاک ندامت به سر عاجزی
صبحم اگر تار نفس بگسلم
نفی من آیینهٔ اثبات اوست
حق دمد آندم‌ که‌ کنی باطلم
بار نفس می‌کشم و چاره نیست
بی‌تو فتاده‌ست الم بر دلم
الفت دل سدّ ره‌ کس مباد
کرد همین آبله پا در گلم
عافیتم داد به توفان شرم
راند به دریا عرق ساحلم
خامشی اسباب غنا بود و بس
تا به زبان آمده‌ام سایلم
بر تپشم تهمت راحت مبند
بیضه منه زبر پر بسملم
گرد من از قافلهٔ رنگ نیست
کلک مصور چه‌کشد محملم
نامه برید از چمن خون من
برگ حنایی به کف قاتلم
آبم ازین درد که آن مست ناز
آینه می‌خواهد و من بیدلم