غزل شمارهٔ ۲۵۶۷

سر طره‌ای به هوا فشان ختنی ز مشک‌تر آفرین
مژه‌ای بر آینه بازکن‌گل عالمی دگر آفرین
ز سحاب این چمنم مگو بگذر ز عشوهٔ رنگ و بو
به تو التماسی‌گریه‌ام دو سه خنده‌گل به سر آفرین
سر زلف عربده شانه‌کن نگهی به فتنه فسانه‌کن
روش جنون بهانه‌کن زغبار من سحر آفرین
ز حضور عشرت بیش وکم نه بهشت خواهم و نی ارم
به خیال داغ تو قانعم تو برای من جگرآفرین
به‌کمال خالق انس و جان نه زمین رسید و نه آسمان
به صدف‌کسی چه دهد نشان ز حقیقت‌ گهر آفرین
حذر از فضولی وهم و ظن‌، تو چه می‌کند به جهان من
در احولی به هوس مزن ز دو چشم یک نظر آفرین
منشین چو مطلب دیگرن به غبار منت قاصدان
رقم حقیقت رنگ شو، به‌شکست‌، نامه بر آفرین
چمنی‌ست عالم بی‌بری ز طرب شکاری عافیت
چو چنار رو زکف تهی همه بهله برکمر آفرین
سر و برگ راحت این چمن به خیال ما نکند وطن
چو غبار نم زده‌ گو فلک سر ما به زیر پر آفرین
به‌کلام بیدل اگر رسی مگذر ز جادهٔ منصفی
که‌کسی نمی‌طلبد زتو صله‌ای دگر مگر آفرین