غزل شمارهٔ ۲۵۷۱

پر نارساست سعی تحیر کمند او
ای ناله‌ همتی ز نهال بلند او
برقی به ماه‌ نو زد و گردی به موج‌ گل
از ابروی اشارهٔ نعل سمند او
ناسور را به داغ دوا می‌کنند و بس
جز سوختن چه چاره‌کند دردمند او
آنجا که برق جلوهٔ او عرض ناز داشت
آیینه بود مجمرو جوهر سپند او
زنهار! ازحلاوت دنیا، مخور فریب
تا زندگیت تلخ نگردد ز قنداو
تیغی‌ست آسمان که به انداز زخم صبح
دندان نماست جوهرش از زهرخند او
قصر فنا اگر چه ز اوهام برتر است
یک لغز وار بیش ندیدم‌ کمند او
بیخوابی فسانهٔ طوبی ‌که می‌کشد
ماییم و سایهٔ مژه‌های بلند او
بیدل مباش ایمن از آفات روزگار
چون مار خفته در بن دندان گزند او