غزل شمارهٔ ۲۶۱۶

غبارم برنمی‌خیزد ازین صحرای خوابیده
اسیرم همچو جولان در طلسم پای خوابیده
به غیر از نقش پا جایی ندارد جاده پیمایی
تو هم ته جرعه‌ای بردار ازین مینای خوابیده
به یاد شام زلفت هر کجا چشمی به هم سودم
رگ خواب پریشان‌ گشت مژگانهای خوابیده
با این قامت قیامت نیست ممکن‌گردن افرازد
به مژگان تو یعنی فتنه‌ای بر پای خوابیده
هدایت خلق غافل را بلای دیگر است اینجا
بجز تکلیف بیداری مدان ایذای خوابیده
درین وحشتسرا موج گهر هم عبرتی دارد
به پهلو می‌رود عمری زیان فرسای خوابیده
به شمع آگهی یک بار نتوان دامن افشاندن
که غفلت نیز چندی گرم دارد جای خوابیده
غبارم اوج ‌گیرد تا سر از خجالت برون آرم
چو محمل بی‌سبب پامالم از اعضای خوابیده
ز جهل و دانشم فرق دویی صورت نمی‌بندد
به معنی غافل بیدارم و دانای خوابیده
ز سعی نارسا مشق ندامت می‌کنم بیدل
عصای ناله شد آخر چوکوهم پای خوابیده