غزل شمارهٔ ۲۶۵۱

داد عجز ما ندهد سعی هیچ مشغله‌ای
دسترنج کس نشود مزد پای آبله‌ای
شب خیال آن نگهم‌ گفت نکته‌ها که‌ کنون
صدفغان ادا نکند شکر سرمه‌سا کله ای
غوطه در محیط زند تا حباب باده‌ کشد
در شکست ساغر دل خفته است حوصله‌ای
محمل ثبات قدم دارد آب و دانه بهم
شمع تا عدم نکند فکر زاد و راحله‌ای
نیست ز انقلاب نفس عافیت مسلم‌ کس
در زمین عبرت ما ریشه‌کرد زلزله‌ای
نیست امتداد نفس بگذر از تامل و بس
بر وجود ما ز عدم خط‌ کشید فاصله‌ای
چرخ تیغ زن بفسان خاک بارکرده دهان
هر طرف نظر فکنی فتنه زاست حامله‌ا‌ی
ناقه بی‌صدای جرس نی سراغ پیش و نه پس
می‌رود به‌دوش نفس باد برده قافله‌ای
بیدل این کلام متین پیش کس مزن به زمین
دارد آن لب شکرین‌گوهر آفرین صله‌ای