غزل شمارهٔ ۲۶۶۷

کیستم من نفس سوختهٔ منجمدی
دل خون‌ گشته و گل‌ کرده غبار جسدی
نقش تصویر خیالی ز اثر نومیدم
دعوی‌ام شوخی و مستی و ندارم سندی
وصل جستم دو جهان جلوه دچارم‌ کردند
چه صنمها که ندیدم به ‌سراغ صمدی
هر چه موقوف بیان‌ست شماری دارد
از احد هم نتوان یافت بغیر از عددی
جز خموشی‌ که‌ کس انگشت به‌ حرفش ننهد
سخنی ‌کو که ندارد ز زبان دست ردی
غنچهٔ سر گره وهم تعلق تا چند
ای نسیم دم شمشیر شهادت مددی
عرض هستی‌ست‌ گزندی که علاجش عدم‌ست
نیست امروز به خود بینی ما چشم بدی
موج را عقد گهر کرد به خود پیچیدن
می‌شود ضبط نفس رشتهٔ عمر ابدی
مژدهٔ عافیتی یافتم از کلفت دهر
موی چشم آینه را گشت حضور نمدی
هر کجا بیدل از این باغ نهال‌ست بلند
در هوای قد او ناله کشیده‌ست قدی