غزل شمارهٔ ۲۷۵۴

دیده‌ای داریم محو انتظار مقدمی
یارب این آیینه را زان ‌گل حضور شبنمی
آنکه در یکتاییش وهم دویی را بار نیست
چون ‌کنم یادش مقابل می‌شوم با عالمی
گریه‌گو خجلت ‌فروشیهای عرض درد اوست
از عرق در پرده‌های دیده می‌دزدم نمی
چشمهٔ خونی دگر دارد بن هر موی من
خاک ‌گردم تا به چندین زخم پاشم مرهمی
چون هلالم دستگاه عاجزی امروز نیست
در عدم بر استخوانها جبهه می‌دیدم خمی
ای بهار نیستی از قدر خود غافل مباش
هر دو عالم خاک شد تابست نقش آدمی
سنگ اگر گردی شرر خواهد کشیدن محملت
نیست این آسودگیها جز کمینگاه رمی
از گزند امتداد روز و شب غافل مباش
بر سراپای تو پیچیده‌ست مار ارقمی
مایل قطع وفا تا چند خواهی زیستن
تیغ‌ کین را جز تنک رویی نمی‌باشد دمی
با کمال عجز بیدل بی‌نیازی جوهریم
در شکست ما کلاه آراییی دارد خمی