غزل شمارهٔ ۲۷۶۴

تبسم قابل چاکی نشد ناموس عریانی
خجل کرد آخر از روی جنونم بی‌گریبانی
چو بال و پر گشاید وحشت از ساز جنون من
صدا عمریست در زنجیر تصویر است زندانی
ندانم مشهد تیغ خیال کیست این‌گلشن
که شبنم‌کردگلها را نهان در چشم قربانی
به راه او نخستین‌گام ما را سجده پیش آمد
تو ای حسرت قدم می‌زن ‌که ما سودیم پیشانی
به جای شعله از ما آب نم خون کرده می‌جوشد
چو یاقوت آتش ما را حیا کرده‌ست دامانی
بیا زاهد اگر همت دهد سامان توفیقت
بیاموز از شرار کاغذ ما سبحه‌گردانی
کنار وصل معشوق است گرد خویش گردیدن
توان کردن به این‌گرداب دریا را گریبانی
محبت نیست آهنگی‌که آفت جوشد از سازش
گسستن بر نمی‌آید به زنار سلیمانی
سر قطع تعلق داری از دیوانگی مگذر
بس است آیینه‌دار جوهر شمشیر عریانی
به این سامان وحشت آنقدر مشکل نمی‌بینم
که گردد سایه‌ام چون دیدهٔ آهو بیابانی
نی‌ام نومید اگر گرد سر شمعت نمی‌گردم
پر پروانه‌ای دارم بقدر رنگ گردانی
به نیرنگ خیالش آنقدر جوشیده‌ام بیدل
که در رنگ غبارم می‌توان زد خامهٔ مانی